ترس
سلام دختر تن ناز من.صبح بخیر ستیلای من.دوستت دارم. عزیزم من دیشب یه اتفاقی برام افتاد که باعث شد از زایمان بترسم.ماجرا از این قراره که عمه فاطی و شوهر عمه و صائب کوچولو اومدند خونمون.من دیشب موقع شام رفتم دیس رو بردارم که توش برنج بکشم،که نمی دونم چطور شد و این وسط از دستم در رفت و افتاد منم خواستم بگیرمش که وسط راه شکست و انگشت مخصوص حلقه ام بریده شد و مثل فواره ازش خون پاشید بیرون... اون لحظه دردی نداشتم اما کم کم شروع کرد به سوز کردن و احساس درد کردم.به روی خودم نیاوردم که درد دارم اما موقع خواب یهو بغضم ترکید.بابایی گفت چیه عزیزم ؟چرا گریه می کنی؟منم دیگه نمی تونستم توی دلم نگه دارم و گفتم که چمه!راستش این که فقط یه انگشته،این...
نویسنده :
مامان جونی*زی زی*
8:36